پیمارستان

امیر مومنیان
جمعه، 15 آبان 94
داستان
بیمارستان تخیل دکتر مریم

پشت در اتاق عمل منتظر دکتر بودم. چند ساعتی می‌گذشت و هنوز خبری نشده بود. از آن موقعی که مریم را به اتاق عمل برده بودند، افراد زیادی از پرسنل بیمارستان به اتاق عمل رفتند و از آنجا بیرون آمدند، ولی هیچکدام جوابی به من نمی‌دادند. شنیده بودم که عمل قلب خیلی ریسک زیادی دارد و اگر دکترها کم‌کاری کنند، احتمال زنده ماندن بیمار خیلی پایین می‌آید؛ به خاطر همین تمام تلاشم را کرده بودم تا مریم را به این بیمارستان خصوصی در بهترین قسمت شهر بیاورند تا کمی دلم آرام بگیرد. دکتر هنوز بیرون نیامده بود.

ساعت سه نیمه‌شب بود. مدت زیادی بود که منتظر مانده بودم، اما اصلا استرسم کم نشده بود. هیچکس من را تحویل نمی‌گرفت و به من جوابی نمی‌داد. پرستاری را دیدم که از اتاق خارج شد و با عجله داشت به سمت در بیمارستان می‌رفت، بلند شدم و همراهش رفتم. “خانم لطفا به من بگید اون تو چه خبره”. او اصلا عین خیالش نبود. “خانم با شمام. جواب منو بده!”. اما هیچ عکس‌العملی نشان نداد. اعصابم خیلی خرد شده بود از این رفتار مسخره آن پرستار. او حتی یک نگاه هم به من نکرد. بلندترین فریادی را که می‌توانستم در بخش قلب بیمارستان زدم و دریغ از یک ماموری که بیاید و من را از آنجا بیرون ببرد. لحظات مسخره و عجیبی بود.

برای بار چندم در اتاق عمل باز شد و این بار دکتر بود. از دیدنش جا خوردم. داشت عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد و آرام به سمت من می‌آمد. من هم فاصله کوتاه بینمان را دویدم.

  • دکتر: امیر.
  • من: دکتر چی شده؟ عمل چجوری پیش رفت؟!
  • دکتر: آروم باش امیر. خبری که می‌خوام بهت بدم زیاد جالب نیست.
  • من: یعنی چی دکتر؟! درست حرف بزن. اتفاقی واسه مریم افتاده؟
  • دکتر: امیر. باید با این اتفاق کنار بیای.
  • من: کدوم اتفاق دکتر؟! اعصاب منو به هم نریز. بگو اون تو چه خبر بود!
  • دکتر: من قرار نبود هیچ کس رو عمل کنم.
  • من: (فقط نگاه کردم)
  • دکتر: امیر خواهش می‌کنم داد نزن.
  • من: داری می‌گی من دیوونه‌ام؟! راستشو بگو دکتر اون تو چه خبر بود! مریم کجاست!
  • دکتر: امیر نه تو دیوونه نیستی.
  • من: پس ما چه غلطی تو این بیمارستان لعنتی می‌کنیم!
  • دکتر: امیر. باید با واقعیت کنار بیای.
  • من: این مسخره بازیا چیه! درست بگو چی شده!
  • دکتر: امیر.
  • من: انقدر این اسم مسخره من رو صدا نزن! حرفتو بگو!
  • دکتر: (بعد از یک سکوت طولانی) امیر ما داستان خودتیم. داستانی که داشتی می‌نوشتی.
  • من: این شرو ورا چیه دکتر! کدوم داستان! اونا فقط یه مشت نوشته روی کاغذ بودن! من الان تو واقعیت دارم با تو حرف می‌زنم! تو رفته بودی واسه عمل مریم!
  • دکتر: اینا واقعیت توی ذهنته امیر. تو دوست داشتی واقعیت اینطوری باشه.
  • من: واقعا مسخرست! زندگی ما حرف نداشت! من هیچوقت نخواستم مریم زیر دست دکتر احمقی مثل تو عمل بشه!

دکتر سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ حرفی نزد. اعصابم خیلی خرد شده بود و سر از اتفاقی که افتاده بود در نمی‌آوردم. آخرین داستانی که داشتم می‌نوشتم، مربوط به اتفاقی شبیه به همین امروز بود. تخیل یک تصادف ماشین را کرده بودم که در آن مریم مرده بود و من سال‌های سال تنها و با جنون زندگی کرده بودم. اما در واقعیت ما خیلی با هم خوب بودیم. من فقط می‌خواستم نویسنده خوبی باشم. وقتی به خودم آمدم دکتر رفته بود. همه‌چیز به قدر زیادی بی‌مفهوم و سردردآور بود. من بودم و پرستارهایی که جوابم را نمی‌دادند و بیمارستانی که حتی وجود هم نداشت. واقعا منتظر بودم که کسی یک سطل آب روی سرم خالی کند و من را از این خواب مسخره بیدار کند.

دیگر واقعا داشت حوصله‌ام سر می‌رفت. اعصابم به شدت ناآرام بود و هیچ اتفاقی برای افتادن نبود. همه می‌رفتند و می‌آمدند و بعضی آدم‌ها که رفتارشان طبیعی نبود. غیرطبیعی بودن رفتار آن آدم‌ها شبیه چیزی بود که همیشه راجع به آن فکر می‌کردم. این من را می‌ترساند. یاد حرف‌های آن دکتر دیوانه افتادم و بیشتر ترسیدم. شبیه خودم بودم در آن داستان. هر چه فکر می‌کردم، آخر داستان را به یاد نمی‌آوردم. بعضی وقت‌ها صداهایی را می‌شنیدم. آن صداها مثل تخیلات همیشگی من نبود. مثلا صدایی را می‌شنیدم که غریبه‌ای داشت راجع به مراسم ختم حرف می‌زد یا گریه‌های مریم که مدام در گوشم بود. نمی‌داستم واقعیت چیست. اگر حرف‌های دکتر در تخیل من حقیقت داشت، سال‌های سال تنهایی و جنون در انتظارم بود.

مطالب مشابه

خواب

دوشنبه، 27 اردیبهشت 95
با یه کتاب قطور چند بار زد روی شونم. انقدر خوابم می‌اومد که اصلا توجهی بهش نکردم و ژاکتم رو کشیدم تا روی سرم، ولی دست‌بردار نبود. دوباره و این بار

زامبی

سه‌شنبه، 12 آبان 94
در زمستان آن سال زامبی‌ها به شهر رسیده بودند. هر سمتی را که نگاه می‌کردی لکه‌های خون بود و جنازه‌هایی که تمام خونشان مکیده شده بود. اگر یک زامبی به