تقارن

امیر مومنیان
دوشنبه، 25 تیر 97
داستان
تقارن قرینه OCD فکر

بر روی کاسه توالت نشسته و مشغول جیش کردن بودم. در حالی که صورتم به سمت دست راستم بود که برای حفظ تعادل شیر آب را گرفته بود، ذهنم اما درگیر مسأله عمیق‌تری بود؛ این‌که چرا دست‌شویی‌ها را قرینه نمی‌سازند تا بتوانیم دست چپ را هم از چیزی آویزان کنیم؟

وقتی کوچک‌تر بودم، تقریبا اوایل ظهر یک روز تابستان، بخاطر حواس‌پرتی از روی دوچرخه به زمین خوردم و یک طرف بدنم تقریبا نابود شد. از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم. بعد از اینکه بلند شدم و خودم را تکاندم، دیگر ذهنم متوجه درد نبود. تنها چیزی که به آن فکر می‌کردم این بود که طرف دیگر بدنم درد نمی‌کرد. کمی این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کردم و وقتی متوجه شدم هیچ‌کس شاهد این صحنه دلخراش نبود، سعی کردم به گوشه‌ای بروم و آن یکی طرف بدنم را هم از دوچرخه به زمین بزنم! با اینکه کار بظاهر احمقانه‌ای بنظر می‌رسید، اما درد داشتن فقط یک طرف بدن خیلی تجربه ناخوشایند و اعصاب خردکنی بود و قرینه بودن درد در دو طرف بدنم، به من حس آرامش می‌داد. زاویه نشستن و دوچرخه را کاملا قرینه دفعه قبل تنظیم کردم و خودم را به زمین کوبیدم. اما تجربه درد اصلا شبیه به دفعه قبلی نبود. این اعصاب من را بیشتر خرد می‌کرد. چون این بار هر دو طرف بدنم باید حس طرف مقابل را تجربه می‌کرد و باید دوبار دیگر خودم را به زمین می‌زدم. تقریبا نزدیک غروب شده بود که بلاخره بعد از کلی تلاش، با بدنی سراسر زخمی دوچرخه‌ام را بلند کردم و به سمت خانه رفتم. آنقدر این حس قرینه بودن به من لذت می‌داد که نگاه‌های هاج و واج همسایه‌ها به لباس‌های خاکی و بدن زخمی من اصلا برایم مهم نبود.

اینکه تعادل باید در هر چیزی برقرار باشد مهم است. منظورم از تعادل میانه‌روی نیست، منظورم خود تعادل است. وقتی روی یک ترازو دو چیز با وزن غیریکسان بگذاریم، یکی از لبه‌ها سنگین‌تر شده و به سمت پایین می‌رود. این اتفاق نه از لحاظ ظاهر که صحنه‌ای ناعادلانه تولید می‌کند، بلکه از نظر انسانیت صحنه دل‌خراشی‌است. اگر اشیا جان داشتند، لبه سنگین‌تر ترازو حتما به لبه سبک‌تر حسودی می‌کرد که درد کمتری تحمل می‌کند. یک قاضی باید در تمام شرایط قوانین یکسانی برای هر دو طرف اعمال کند.

نزدیک‌های خانه بودم که دیدم مامان دم در خودش را به چهارچوب در تکیه داده و خانم امینی، همسایه ته کوچه‌ایمان هم جلوی در ایستاده و هر دو به من نگاه می‌کنند. اول کمی مکث کردم و سوالات زیادی در ذهنم ایجاد شد، ولی قبل از اینکه جوابی برای آن سوال‌ها پیدا کنم خودم را رو به روی مامان دیدم. مامان چند قدم به سمت من آمد.

  • مامان: چی می‌گه خانم امینی؟
  • من: چی می‌گه؟ خانم امینی چی می‌گید؟
  • مامان: خودت رو به اون راه نزن. خانم امینی می‌گه تو داشتی ته کوچه کاشی‌های پشت خونه‌شون رو با فرمون دوچرخه می‌شکوندی!
  • خانم امینی: آره! خودم دیدم!

متوجه شدم که خانم امینی احتمالا در تمام مدت داشته من را دید می‌زده. از دید او احتمالا این کارهایی که من می‌کردم، کارهای یک آدم سالم نبوده و حتما باید به مامان گزارش می‌کرده. اما او درک نمی‌کرد که چون سمت چپ فرمان دوچرخه من کاشی سوم از گوشه را بصورت غیر عمدی شکانده، راه فراری برای کاشی سوم از سمت آن یکی گوشه نیست و محکوم به شکستن توسط فرمان سمت راست دوچرخه من است. سعی کردم برای او این مسأله را بصورت قابل فهم توضیح بدهم، اما با توجه به تجربه‌های ناموفق قبلی از این کار منصرف شدم. به جایش سعی کردم کمی ماست‌مالی کنم.

  • من: ببخشید خانم امینی. فرمون دوچرخه‌ام گیر کرده بود و من فقط داشتم گیر دوچرخه‌م رو باز می‌کردم که اون‌جوری شد.
  • مامان: اما خانم امینی می‌گه از ساعت یک ظهر تو داشتی خودت رو عین احمقا به کاشی‌های اون‌ها می‌کوبیدی.
  • خانم امینی: کلی هم خسارت زده!
  • مامان: من دیگه آسی شدم از دست این بچه. همیشه یا داره خودش رو به در و دیوار می‌کوبه، یا داره یه جایی رو لیس می‌زنه، یا وسایل خونه رو بهم می‌ریزه. همیشه داره خراب‌کاری می‌کنه.
  • خانم امینی: تازه بچه‌های کوچه هم وقتی دیدنش، کلی ازش ترسیدن!
  • مامان: تخم سگ.

وقتی از محل قبلی به این‌جا آمدیم، مامان برای من حسابی خط و نشان کشیده بود که دیگر خراب‌کاری نکنم. او همیشه از آن زن‌های ساکت بود و همیشه از تنش با همسایه‌ها دوری می‌کرد. همیشه به من می‌گفت: «نذار آبرومون توی این محل جدید بره». در آن محل قبلی هم یک روز همسایه ته کوچه‌ای بخاطر اینکه من گل‌های باغچه‌شان را از زمین کنده بودم و در عوض بصورت مرتب دوباره کاشته بودم، با مامان دعوا راه انداخته بود. از نظر خودم کاری که کرده بودم لیاقت مدال که نه، اما حداقل لیاقت یک تشکر حسابی داشت. اما همسایه‌ها این موضوع را درک نمی‌کنند. در واقع هیچکس درک نمی‌کند، حتی مامان. این بار هم مامان بعد از عذرخواهی از خانم امینی، وقتی که دیگر بقول خودش خیلی شرمنده شده بود خسارت را بطور کامل به خانم امینی داد و قول داد «این توله سگ» دیگر آن طرف‌ها پیدایش نشود. از لحن ادبیات مامان متوجه شده بودم که شب خوبی در انتظارم نیست.

آخر شب شده بود. از غروب حتی یک کلمه هم مامان با من حرف نزده بود. بابا که از سرکار آمد، مامان سریع به سمتش رفت و انگار دوباره عصانیتش فوران کرده بود. کل ماجرا را برای بابا تعریف کرد. بابا هم در طول مدت سرش پایین بود و با دقت به حرف‌های مامان گوش داد. بعد از اینکه حرف‌‌های مامان تمام شد، به او گفت: «حالا برو چایی بریز. من میرم باهاش صحبت می‌کنم». انگار بابا عاقل‌تر از مامان بود و می‌دانست این داستان با صحبت حل می‌شود. بابا به طرف من آمد و کنار من نشست و برای چند ثانیه خیره به من نگاه کرد و لبخند زد.

  • من: سلام بابا.
  • بابا: علیک سلام بابایی. علی جون مامانت چی می‌گه؟
  • من: نمی‌دونم. چی می‌گه؟

بابا همیشه معتقد بود برخی روش‌های تربیتی مامان مثل تنبیه‌کردن اصلا جوابگو نیست و باید برای نصیحت بچه از در دوستی وارد شد. برای همین سعی کرد من را درک کند. کنترل تلویزیون را برداشت تا برای حفظ تعادلش از آن استفاده کند و نمودارهای احتمالی برای نصیحت کردن من را با آن رسم کند.

  • بابا: ببین پسرم. من می‌دونم ذهن تو چجوریه. من تو رو درکت می‌کنم. اما نباید وسایل بقیه رو خراب کنی.
  • من: ولی بابا من که خودم رو از قصد ننداختم. دوچرخه خودش لیز خورد.
  • بابا: می‌دونم بابایی.
  • من: ولی بابا من دروغ گفتم. دفعه اول دوچرخه واقعا لیز خورد، اما دفعه‌های بعدی خودم اون رو به زمین زدم.

در همان حال بابا وزن بدنش را از باسن چپ به باسن راست انداخت. پیش‌بینی همچین مقاومتی از طرف من را نمی‌کرد. انتظار داشت سریع‌تر کوتاه بیایم. کنترل را یک دور در دستش چرخاند. چند ثانیه مکث کرد، بعد ادامه داد.

  • بابا: این رو هم می‌دونم بابایی. ببین علی جونم. مردم عادی تو رو درکت نمی‌کنن. تو یه سری توانایی خاص داری. اما باید بتونی خودت رو کنترل کنی.
  • من: ولی بابا اینکه یه چیزی کج باشه، یا دو تا چیز کنار هم باشن و قرینه نباشن من رو عصبانی می‌کنه.
  • بابا: می‌دونم بابایی. من همه اینارو می‌دونم. ولی تو باید خودت رو کنترل کنی.
  • من: نمی‌شه. من دست خودم نیست.
  • بابا: می‌دونم بابایی. ولی دست خودم نیست نداریم. هر کاری با یکم تلاش امکان‌پذیره.
  • من: ولی این ربطی به تلاش نداره. من می‌گم دست خودم نیست…

هنوز جمله خودم رو کامل نکرده بودم که انگار بابا دیگر تحمل‌ش تمام شد. میزان مقاوت این دفعه بابا نسبت به دفعات پیشین چشمگیر بود. بابا کنترل را به زمین انداخت و من ناگهان ضربه سنگینی را زیر چشم سمت چپم حس کردم. برای لحظه‌ای همه چیز تار شد. بلند شدم و ناخودآگاه فرار کردم. بابا در حالی که با صدای بلند داشت جمله «مگه با تو نیستم خودت رو کنترل کن!» را تکرار می‌کرد دنبالم می‌دوید. برای چند ثانیه هم که شده اصلا به فکر این نبودم که فقط یک طرف صورتم ضربه خورده و طرف دیگر سالم بود. تقریبا سه دفعه کل طول و عرض خانه را بابا دنبال من دوید تا بلاخره جلوی در دستشویی و انتهای راهرو رسیدم. بابا هم از پشت سر به من رسید و جلوی من ایستاد. وقتی دیدم دیگر راهی برای فرار نیست، همانجا ایستادم و با نگاهی ملتمسانه به بابا نگاه کردم. بابا مثل شیری که بعد از تعقیب و گریزی طولانی آهویی را در کوچه بن‌بست گیر انداخته باشد، داشت پنجول‌هایش را تیز می‌کرد. مثل سگ ترسیده بودم. مامان با سرعت خودش را به ما رساند. آن صحنه قابلیت کاندید شدن بعنوان بهترین سکانس جنگی جشنواره فیلم فجر را داشت. پدر دست به کمر رو به روی من، مادر با یک قوری چای کنار بابا، من بدون هیچ وسیله دفاعی در طرف مقابل. بابا داشت کمربند شلوارش را شل می‌کرد و مامان داشت شانه‌هایش را مالش می‌داد تا برای نبرد آماده باشد.

هر کسی در چنین شرایطی گرفتار باشد، حتی اگر آتئیست هم باشد به حضرت ابوالفضل متوسل می‌شود. من هم همین‌طور. مدام داشتم تمام ذکرهای معنوی که در مدرسه یاد گرفته بودیم را با خودم تکرار می‌کردم. بابا دیگر کمربندش را در آورده بود و آن را دولا کرده بود و منتظر موقعیت مناسب برای حمله به من بود که ناگهان صدای کوبیده شدن در خانه آمد. بابا که انگار تمرکزش را دست داده بود، به مامان نگاه کرد و مامان هم رویش را به طرف در خانه برگرداند. باید بهترین استفاده را از شرایط موجود و حواس‌پرتی آنها می‌کردم. سریع به داخل دست‌شویی پریدم و در را پشت سرم قفل کردم. صدای نفس‌ عمیق بابا از روی افسوس را از پشت در شنیدم و برای چند لحظه آرامش به خانه برگشت. انگار روی ذغال آب ریخته باشی. هر چند مطمئن بودم این آرامش فقط برای لحظاتی کوتاه خواهد بود. صدای همسایه کناری که از پشت در داد می‌زد: «به اون کره‌خر که زده چرخ‌های ماشین من رو پنچر کرده بگید بیاد بیرون!» به من این نوید را می‌داد که شب را باید در دست‌شویی بگذرانم.

مطالب مشابه

من

شنبه، 14 مرداد 96
یکی از مسائل عجیبی که برای من وجود داره، درک مسأله “من” هست. چی باعث شده که “من” بوجود بیام و این همه احساس و خاطرات برای من شکل بگیره؟ کل “من” فقط

احمق خودخواه

یک‌شنبه، 01 آذر 94
ساختمان ده طبقه ما آتش گرفته بود. طبقه اول به خاطر بازی‌گوشی نگار، دختربچه خردسالی که در خانه مانده بود و شیر گاز را باز گذاشته بود، آتش گرفته بود.

1984

پنج‌شنبه، 28 آبان 94
من صاحب یک بار (مشروب فروشی) کوچک در یکی از شهرهای کوچک آمریکا هستم. به جز شب‌های عید و مراسم‌های خاص که کمی اینجا شلوغ می‌شود، تعداد مشتری‌های دائ

خانم نصیری

پنج‌شنبه، 23 مهر 94
داشتم به شخصی به نام هومن فکر می‌کردم. او در تخیل من زندگی می‌کرد و انسان بسیار از خودگذشته‌ای بود. حدود سی سال سن داشت و همیشه تا جایی که می‌توانس