خب؟

امیر مومنیان
شنبه، 23 اردیبهشت 96
داستان
هدف زندگی هیچ خودخواه

در کافه نشسته بود و داشت فنجان چای را در دستش می‌گرداند. اوایل ماه تیر بود و گرمای هوا نسبت به بهار خیلی بیشتر شده بود و به همین خاطر، تحملش سخت‌تر از حالت عادی بود. به جز او و دو نفر دیگر که مشغول بگو بخند بودند، کسی در آن کافه نبود. در آن کافه گرم، فقط یک پنکه سقفی وجود داشت که به کندی در حال چرخیدن بود. با پره‌های رنگ و رو رفته‌اش نه تنها شرایط را تغییر نمی‌داد، بلکه صدایش برای کسی که قصد تمرکز داشت بیشتر اعصاب‌خردکن بود. صدای ضعیف آهنگی ملایم با خرخر فراوان از بلندگوهای کافه به گوش می‌رسید. او همچنان به فنجانش خیره شده بود. نه توجهی به گرما داشت و نه به صداها عکس‌العمل نشان می‌داد.

داشت به موضوعی فکر می‌کرد. ذهنش عمیقا درگیر آن بود، درگیر پیدا کردن جوابی برای سوال همیشگی‌اش. تمام اتفاقات اطرافش در ذهنش بی‌معنی بودند. اینکه موجودات به دنیا می‌آیند، به موجودات دیگر حمله می‌کنند و یا از جایی به دنبال لقمه‌ای غذا می‌گردند تا بیشتر زنده بمانند. وقتی مریض می‌شوند یا مشکلی برایشان پیش می‌آید در پی حل آن مشکل هستند و سپس باز هم تولید مثل می‌کنند و بعد از به جای گذاشتن نسلی دیگر، خودشان از بین می‌روند. آنها چرا این کار را تکرار می‌کنند؟ هدفی هم دارند؟ انگیزه‌شان از ادامه حیات چیست؟ فقط لذت بردن؟ چیزی که بیشتر او را آزار می‌داد، این بود که انسان هم جزء همین موجودات به حساب می‌آمد، البته کمی پیشرفته‌تر. تنها برتری ما نسبت به یک حیوان همین قدرت فکر ماست. آیا این قدرت فکر تاثیری در هدف‌های ما دارد؟ آیا انگیزه ما از زندگی کردن با انگیزه یک موش تفاوتی دارد؟ ما انسان‌ها باید با حیوان‌ها فرقی داشته باشیم. اینکه بیاییم، زاد و ولد کنیم و بعد بمیریم، اصلا نه توجیه خوبی دارد و نه هدف با ارزشی به حساب می‌آید. این همه پیچیدگی در دنیا و این همه مکتب فکری که همه در پی توجیه زندگی هستند باید درست باشند و حداقل یکی از آنها به جواب قابل قبولی رسیده باشد. حتما هدفی پیچیده‌تر از زنده ماندن برای ما وجود دارد.

کلمه هدف در ذهنش هیچ معنی خاصی نداشت. انقدر در فکر فرو رفته بود که هیچ توجهی به فنجان چایش نداشت. سرش را برگرداند و از پنجره کافه به خیابان و مردی که تسبیح در دستش بود نگاه کرد. مبلغان دینی همیشه می‌گویند که ما به دنیا آمده‌ایم و این هدیه‌ای از طرف خداست. خدا دنیایی سراسر از خوبی‌ها و بدی‌ها را برای ما به وجود آورده و ما را در میان آن رها کرده است. ما باید در طول زندگی‌مان خوبی کنیم و از زشتی‌های دنیا دوری کنیم. خدا همیشه به اعمال ما آگاه است و در آخر بعد از مرگ تمام اعمال ما را به خود برمی‌گرداند. آیا این زندگی‌است؟ هرچند که ما از جهاتی قوی‌ترین موجود حال حاضر دنیا باشیم، اما این توجیه خوبی نبود که خالقی تمام دنیا را برای ما آفریده باشد تا ما را مورد بازخواست قرار دهد. اگر اینطور باشد، پس هدف ما این است که خوبی کنیم تا بهشت نصیبمان شود و بدی نکنیم تا خدا از ما راضی باشد. درک این موضوع اصلا برایش راحت نبود. به این موضوع فکر می‌کرد که اگر همچین خالقی وجود داشته باشد، خودش هم حتما هدفی از ایجاد همچین دنیایی داشته است. اگر خود خدا ما را آفریده و همه صفاتی که آنها می‌گویند را داشته باشد، پس حتما از آینده آگاه است. او از قبل می‌دانست که هیتلر به جهنم خواهد رفت. چرا خدا از همان اول ما را موجوداتی احمق و بدون آلت گناه نیافرید و تا همه به بهشت برویم؟ اصلا چرا باید همچین موجودی را بیافریند و سپس مورد بازخواست قرار دهد؟ به نظر نمی‌رسید که از این راه به جواب سوالش برسد. به نظرش حتی اگر همه چیز عین حقیقت بود، باز هم هدف غیر قابل باوری بود. نگاهش را دوباره از سمت خیابان به سمت فنجان چایش برد.

دو نفر دیگری که در کافه بودند، از جایشان بلند شده بودند و مشغول جمع کردن وسایلشان بودند. او بدون توجه به این موضوع، غرق در فکر بود. فنجان چایش که اکنون دیگر سرد شده بود را بالا آورد و نیمی از آن را نوشید. تصور مبهمی از آینده‌اش در ذهنش بود. با خود فکر می‌کرد که چرا الان دارد در آن ساعت و در کافه چای می‌خورد و به همچین مزخرفی فکر می‌کند؟ اگر واقعا دنیا یک مکان بی هدف و فقط بر پایه فیزیک استوار باشد، پس هیچ فرقی ندارد که چه کاری انجام می‌دهد. در طول تاریخ میلیاردها انسان از گرسنگی مرده‌اند و میلیاردها انسان حق بقیه را ضایع کرده‌اند. هیچکدام از اینها چیزی را تغییر نداده‌اند. او می‌توانست به جای خوردن آن چایی سرد در آن مکان کافه گرم، برای تخلیه عقده‌های کودکی‌اش سر کسانی که از آنها بدش می‌آمد را از تن جدا می‌کرد و در خیابان روی صورت هر انسان بدون مشکلی تف می‌کرد. در هر صورت فرقی نمی‌کرد. یا از دست پلیس فرار می‌کرد و یا زندانی و اعدام می‌شد. واقعا فرقی نمی‌کرد. دنیا یک جای بی هدف و اتفاقی است. اصلا کلمه هدف بی معنی بود. ما نیز مانند حیوانات فقط داریم زاد و ولد می‌کنیم و در تلاش برای لذت بردن از زندگی هستیم. این لذت بردن می‌تواند قتل، تجاوز و یا آموزش علم باشد! اینکه کسی دانشمند می‌شود و فرد دیگری یک قاتل جانی، تفاوتی در طرز کار دنیا ایجاد نمی‌کند. همه فقط می‌خواهند بهتر زندگی کنند. همه به فکر خودشان هستند و دنیا، زندگی را به موجوداتی که می‌توانند خود را زنده نگه دارند، اهدا کرده است!

فنجان چایش را بلند کرد و به آن خیره شد. من کیستم؟ من دارم چکار می‌کنم و از همه مهم‌تر، چرا؟ داشت تصویر خودش را در ته‌مانده چای داخل فنجان می‌دید. موهای به‌هم‌ریخته و چشم‌های پف کرده‌اش در وسط و پره‌های پنکه در پشت سرش. این تصویری بود که داشت از خودش در ته فنجان می‌دید. فنجان را بالاتر آورد و به چشم‌های خود با دقت نگاه کرد، سپس تمام آن را سر کشید. ذهنش آشفته بود. از اینکه هیچ چیز برایش ارزش نداشت. همه چیز بی‌معنی بود. خوبی، بدی، ظلم، محبت، اخلاق و همه این تعریف‌های انسانی در طبیعت دیگر هیچ مفهومی برایش نداشت. در همین فکر بود که ناگهان صدای پیغام گوشی‌اش را شنید و سلسله افکارش را پاره کرد. با بی‌میلی گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و پیغام را باز کرد:

30006859000363: شوتبال: کارشناسی مسابقات ورزشی www.shootbal.in

مطالب مشابه

من

شنبه، 14 مرداد 96
یکی از مسائل عجیبی که برای من وجود داره، درک مسأله “من” هست. چی باعث شده که “من” بوجود بیام و این همه احساس و خاطرات برای من شکل بگیره؟ کل “من” فقط

هیچ

یک‌شنبه، 03 آبان 94
هوا به شدت سرد بود. با اورکتی بلند و عینکی ته‌استکانی با شیشه غبار گرفته، دست‌هایش را از پشت به هم حلقه کرده بود و مدام در طول اتاق قدم می‌زد. فضای

ژن خودخواه

سه‌شنبه، 11 اسفند 94
چند سال پیش در یکی از روستاهای بابل، نگاه مردی به کتاب روی میزش خیره مانده بود. تازه مدرکش را گرفته بود و برای شروع، در یک درمانگاه شبانه‌روزی کار

احمق خودخواه

یک‌شنبه، 01 آذر 94
ساختمان ده طبقه ما آتش گرفته بود. طبقه اول به خاطر بازی‌گوشی نگار، دختربچه خردسالی که در خانه مانده بود و شیر گاز را باز گذاشته بود، آتش گرفته بود.

خانم نصیری

پنج‌شنبه، 23 مهر 94
داشتم به شخصی به نام هومن فکر می‌کردم. او در تخیل من زندگی می‌کرد و انسان بسیار از خودگذشته‌ای بود. حدود سی سال سن داشت و همیشه تا جایی که می‌توانس