ساعت هفت عصر در میدان انقلاب بودم و حس عجیبی داشتم. آن روز ساعت آخر کارم را مرخصی گرفته بودم تا به امتحان دانشگاه برسم و بعد از اینکه از دانشگاه بیرون آمدم، بدون مقصد داشتم در انقلاب پرسه میزدم. هوا خیلی خوب و خنک بود، اما گند زدن من برای بار پنجم در امتحان ریاضی حال من را خراب کرده بود. اصلا دلم نمیخواست برای بار ششم ترم بعد در جلسههای تهوعآور ریاضی شرکت کنم. احساس میکردم تمام خستگی مردم این شهر در من جمع شده. انگار که این امتحان ریاضی هر بار من را بازجویی میکند و من با اولین چک همهچیز را لو میدهم.
اما نه! من باید قوی باشم. گور پدر یکهایی که به سمت صفر میل میکنند و خودشان هم نمیدانند چرا. این ریاضی با استادهای بیشعورش که نمیتوانند به من توضیح دهند چرا جواب دقیقی برای تقسیم یک بر سه موجود نیست، نباید حال من را خراب کند. گور پدرت ریاضی! من باید این خستگی را از خودم دور میکردم. تصمیم گرفتم با شش هزار و پانصد تومان پول نقد و پنجاه هزار تومان پولی که در کارتم بود، کمی به خودم حال بدهم. سینما، کافه، فلافل. پولم به هر سه میرسید و این بهترین انتخابهایی بود که میتوانست حال خراب من را خوب کند.
ابتدا قدمهایم را به سمت سینما برداشتم. پنج هزار تومان را صرف خرید بلیط کردم و با هزار و پانصد تومان پول نقد راهی سینما شدم. آقای بوفهای، آیا شما کارتخوان دارید که من بتوانم مقداری چس فیل برای خود بخرم؟ نه قربان! تف به قبرت.
فیلم به خودی خود بد نبود، اما بغلدستیهای بیشعورم که مدام داشتند حرف میزدند و خوراکی کوفت میکردند، فیلم را زهرمارم کردند. از گرسنگی احساس حقارت به من دست داده بود. فقط به خوراکی فکر میکردم. ابتدا کافه یا فلافل؟ معلوم است که کافه! نمیخواستم تصور کنم که به فشار باد معده بعد از فلافل دچار شده باشم و در حالی که به ریاضی فکر میکنم، در یک کافه نشسته باشم.
- من: کافهچی! همان همیشگی…
- کافهچی: زر نزن.
- من: یک فنجان اسپرسو و یک برش چیزکیک پیلیز. چقدر میشود؟
- کافهچی: قابل ندارد؟
- من: زر نزن.
- کافهچی: هفت هزار و دویست تومان.
کارت بانک خود را از کیف در آورده و با اخم جنتلمنگونهای که همیشه موقع کافه رفتن در صورت من پدیدار میشود، به سمت کارتخوان چرخیدم.
- لطفا مبلغ را وارد کنید: 72000 ریال.
- لطفا رمز کارت خود را وارد کنید: باشد.
- بیپ بیپ بیپ. موجودی شما کافی نیست… شت.
چطور ممکن است؟ مگر در حسابم پنجاه هزار تومان پول نداشتم؟ گوشی خود را برداشته و به آخرین اساماس بانک مراجعه میکنم. موجودی 57092 ریال! ای لعنت بر پدرت ریاضی. مگر تو تومان نبودی؟ در این شرایط من چه غلطی بکنم؟! بلاخره صفرهای ریاضی کار دستم داده بود.
یاد آن هزار و پانصد تومان پول نقد در کیفم افتادم. باور کنید چیزی به جز وجود خداوند باعث نمیشد که تمام دارایی من در آن لحظه دقیقا به اندازه مبلغ فیش کافهچی باشد. با استرس فراوان، از کارت خود پنجهزار و هفتصد تومان کشیدم و فیش آن را به همراه هزار و پانصد تومان پول نقد به کافهچی دادم و گفتم “تو حسابم پونصد و پنج هزار و هفتصد تومن بود، میخواستم رند بشه”.
حس پیروزی داشتم. باورم نمیشد اگر بوفه سینما کارتخوان داشت و من چس فیل خورده بودم، الان ممکن بود برای جبران پول قهوه چه کارهای ناشایستی با من انجام بدهند.
پس از نوشیدن قهوهام که در واقع کوفتم شده بود، از کافه خارج شدم و خود را وسط انقلاب دیدم. در کل نود و دو ریال سرمایه داشتم و خانهمان تهرانپارس بود. پیاده هم اگر میرفتم هزینهاش بیشتر میشد. سیگاری از جیبم در آوردم و به صورت یکوری گوشه لبم گذاشتم و به طوری که چشمهایم را ریز کرده و یکی از ابروهایم را بالاتر از دیگری قرار دادم، به سمت مترو رفتم. در طول مسیر مدام آن دعایی که باعث میشود موجودی کارت مترو به اندازه باز کردن در بشود را میخواندم. این همان کارتی بود که آخرین بار وقتی از آن استفاده کردم، از عددی که روی دستگاه نشان داد احساس شرم کردم و به فکر شارژ آن افتاده بودم.
باز هم یک چشمه از قدرت بیکران خداوند بر من رونمایی شد. باورم نمیشد که چس مثقال شارژ آن در مترو را باز کرده بود. دوست داشتم از خوشحالی مأمور مترو را در آغوش بکشم. در حالی که به همه لبخند میزدم، از پلههای ایستگاه پایین رفتم و سوار قطار شدم. جا برای نشستن نبود، اما مهم هم نبود. هدفونم را بر گوشم گذاشتم و آن آهنگهای شاد و قردار، خودم را به تهرانپارس رساندم.
وقتی رسیدم دیگر استرس نداشتم. به هر حال محدوده آشناتری برای من بود. اما هنوز هم فاصله آنجا تا خانه زیاد بود. ایدهای ذهنم را قلقلک میداد، پس سوار اتوبوس شدم. هنگام پیاده شدن از اتوبوس، در حالی که راننده منتظر گرفتن کرایه بود، ایدهام را عملی کردم. کمی جیبهایم را گشتم و سپس رو به او گفتم: “تراول دارم، اشکال نداره فردا صبح کرایه رو بدم به همکارتون؟”. آن راننده بسیار محترم، دروغ من را باورش شد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. البته شاید هم در دلش به من گفت: “بدبخت گدا پونصد تومن پول کرایه نداره”. ولی به هر حال بعد از این روز مزخرف اکنون در محلهمان بودم. بعید میدانم هیچ موجودی در دنیا حس من را نسبت به ریاضی درک کند. روزم تمام شده بود و پشت در خانهمان ایستاده بودم. از ته اعماق دلم و با نابترین حس ممکن، رو به جزوه ریاضی خود کردم و گفتم: گور پدرت ریاضی عزیز!