بر روی کاسه توالت نشسته و مشغول جیش کردن بودم. در حالی که صورتم به سمت دست راستم بود که برای حفظ تعادل شیر آب را گرفته بود، ذهنم اما درگیر مسأله عم
توی اتوبوس بیآرتی روی صندلی منتظر نشسته بودم. همه صندلیهای دیگه پر شده بودن و دیگه کمکم موقع رفتن اتوبوس بود. بیرون اتوبوس هم یه صف که منتظر اوم
در کافه نشسته بود و داشت فنجان چای را در دستش میگرداند. اوایل ماه تیر بود و گرمای هوا نسبت به بهار خیلی بیشتر شده بود و به همین خاطر، تحملش سختتر
دستم رو زیر چونم گذاشته بودم و با چشمهایی که به زور باز نگهشون داشته بودم، به کنسول برازر خیره شده بودم. ایونتها همه به درستی از سرور به من میرس
با یه کتاب قطور چند بار زد روی شونم. انقدر خوابم میاومد که اصلا توجهی بهش نکردم و ژاکتم رو کشیدم تا روی سرم، ولی دستبردار نبود. دوباره و این بار
چند سال پیش در یکی از روستاهای بابل، نگاه مردی به کتاب روی میزش خیره مانده بود. تازه مدرکش را گرفته بود و برای شروع، در یک درمانگاه شبانهروزی کار
در سهشنبه آخر ماه شهریور سال 1389، در حالی که جواب آزمایش خونم را در دستم گرفته بودم داشتم با دکتر جر و بحث میکردم. دکترم از نتیجه آزمایش تشخیص د
ساختمان ده طبقه ما آتش گرفته بود. طبقه اول به خاطر بازیگوشی نگار، دختربچه خردسالی که در خانه مانده بود و شیر گاز را باز گذاشته بود، آتش گرفته بود.
من صاحب یک بار (مشروب فروشی) کوچک در یکی از شهرهای کوچک آمریکا هستم. به جز شبهای عید و مراسمهای خاص که کمی اینجا شلوغ میشود، تعداد مشتریهای دائ
در یکی از روزهای گرم آن سال و در ساعت هفت و نیم صبح، جیم وارد مترو شد. او که آن روز دیر از خواب بلند شده بود، نمیخواست وقت را تلف کند و از این دیر
پشت در اتاق عمل منتظر دکتر بودم. چند ساعتی میگذشت و هنوز خبری نشده بود. از آن موقعی که مریم را به اتاق عمل برده بودند، افراد زیادی از پرسنل بیمارس
در زمستان آن سال زامبیها به شهر رسیده بودند. هر سمتی را که نگاه میکردی لکههای خون بود و جنازههایی که تمام خونشان مکیده شده بود. اگر یک زامبی به
هوا به شدت سرد بود. با اورکتی بلند و عینکی تهاستکانی با شیشه غبار گرفته، دستهایش را از پشت به هم حلقه کرده بود و مدام در طول اتاق قدم میزد. فضای
ساعت 3 نیمهشب بود و بهراد و فرنوش در یک اتاق بدون پنجره در وسط جنگل گیر کرده بودند. بر روی در اتاق یک قفل رمزدار نصب شده بود و در داخل آن فقط یک م
داشتم به شخصی به نام هومن فکر میکردم. او در تخیل من زندگی میکرد و انسان بسیار از خودگذشتهای بود. حدود سی سال سن داشت و همیشه تا جایی که میتوانس
ساعت هفت صبح بود و من در مترو نشسته بودم و داشتم به نوشتن فکر میکردم. موضوع فکرم درباره طراحی کاراکتر داستانها بود. همینطور فکر میکردم و کتابها
ساعت هفت عصر در میدان انقلاب بودم و حس عجیبی داشتم. آن روز ساعت آخر کارم را مرخصی گرفته بودم تا به امتحان دانشگاه برسم و بعد از اینکه از دانشگاه بی