ساعت هفت صبح بود و من در مترو نشسته بودم و داشتم به نوشتن فکر میکردم. موضوع فکرم درباره طراحی کاراکتر داستانها بود. همینطور فکر میکردم و کتابهای مختلف و کاراکترهای درونشان را مرور میکردم. نویسندهها واقعا چطور میتوانند ایده داستانهایشان را پیدا کنند؟ حالا پیدا کردن هیچ، چطور آن شخصیتها را در داستان جریان میدهند و اتفاقات مختلف را به روی کاغذ میآورند؟ همینطور داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ناگهان این ایده به ذهنم آمد. فکر کردم که قهرمان داستان نویسندهها یکی از دوستهای نزدیکشان بوده و کتاب را به نقل از خود او نوشتند. اما نه. پس آنهایی که آخر داستان قهرمانش میمیرد چطور؟ آدم مرده که داستان تعریف نمیکند! یا مثلا کتابهایی که داستانشان در آینده رخ داده! شک ندارم که جواب همه این سوالهایم، تخیل بود؛ اما باز هم کار من را راه نمیانداخت. من هم خیلی تخیل میکردم، اما هیچوقت نتوانسته بودم یک شخصیت جذاب را در ذهنم بسازم.
در تخیلات من همیشه یک مشت موجود فضایی عجیب و غریب که دست و پاهای دراز دارند و یا پنگوئنهایی که پرواز میکنند دیده میشود. من چطور کاراکتر اینها را روی کاغذ بیاورم که بقیه هم آنها را دوست داشته باشند؟ واقعا کدام آدم سالمی به همچین چیزهایی علاقه دارد؟ به نظرم باید چیزهای عمومیتر هم به شخصیتشان اضافه کنم. مثلا اگر بتوانم یک رابطه عاشقانه بین یکی از این پنگوئنها و یکی از زامبیهای خیالاتم جریان بدهم، احتمالا یک داستان دوستداشتنی میشود و اتفاقا دخترها هم عاشق آن میشوند؛ شاید هم نه. به نظرم مشکلی در طرز فکر کردن من وجود دارد. یک داستان جذابی که همه دوستش داشته باشند، باید از همه لحاظ برای همه قابل درک باشد تا بتوانند با قهرمان داستان، همذاتپنداری کنند. پیدا کردن همچین نقطه اشتراکی بین پنگوئن پرنده خیالاتم و خواننده احتمالی داستانم، به قدری سخت بود که ترجیح دادم در عوض کل این ایده را فراموش کنم و دیگر در آناتومی بدن پنگوئنها دخالت نکنم.
تصمیم گرفتم نوع فکر کردنم را تغییر بدهم. من باید به چیزهای عادیتر فکر کنم. در ذهنم یک جاده متروک را تصور کردم که حتی در نقشه هم به سختی پیدا میشد. مکان خسته و بیروح آنجا را در ذهنم مرور کردم و با اضافه کردن صدای کلاغ، یک مکان خفن و عالی را خلق کردم. به نظرم فضای مه گرفته آنجا، به درد یک داستان جنگی میخورد که قهرمان آن بعد از کشتن همه آدم بدها، در آن راه میرود و سیگار برگ میکشد. آن آدم بدها قبلا او را آزار میدادند و خانوادهاش را در محلهای شکنجه خود به بدترین شکل به قتل رسانده بودند. تا اینجای داستان خوب بود، اما هرچه فکر کردم، دیدم نمیتوانم مقصدی را برای او پیدا کنم. خانوادهاش که همه مرده بودند و هیچ فامیلی هم آن اطراف نداشت که بخواهد الان پیش او برود. مشکل من این بود که مستقیم آخر داستان را تصور کرده بودم. اگر من جای آن قهرمان بودم، تصمیم میگرفتم خیلی شرافتمندانه در همان صفحههای اول داستان یک گلوله در مغز خودم خالی کنم تا بیشتر از این بقیه را با مسخره بودنم عذاب ندهم.
با خودم گفتم شاید اگر من اتفاقهای واقعی را با تمام جزئیاتشان تجسم کنم، بتوانم یک داستان خوب بنویسم. خیلی فکر خوبی بود. برای همین سرم را بالا گرفتم و با دقت به فضای اطرافم در مترو نگاه کردم. همه چیز به شدت عادی بود. چند جوان را دیدم که در گوشهای داشتند درباره قرار آخر هفتهشان بحث میکردند. خواستم بیشتر به حرفهایشان دقت کنم، اما ناگهان توجهم به اتفاقی که در صندلیهای روبرو افتاده بود، جلب شد. سعی کردم به دقت از بین افراد ایستادهای که منتظر خالی شدن صندلیها بودند، آنجا را نگاه کنم. در صندلی کناری، یک پسر بیست و چند ساله با اخمهای جنتلمنی را میبینم که برای نشستن، بیشتر از یک صندلی را اشغال کرده و کنارش، یک پیرمرد سربهزیر نشسته که خودش را مچاله کرده تا در آن نصفه صندلی جا شود. چهره بیخیال آن پسر و پیرمردی که داشت له میشد و هیچ حرفی نمیزند، سوژه خوبی بود؛ اما باید جزئیات جذاب بیشتری اضافه کنم. تمام اتقاقات جذاب زندگیم را مرور کردم تا شاید یکی از آنها را بتوانم به این قسمت از داستان وصل کنم، اما نشد. بهتر است بگویم اتفاق جذابی پیدا نشد. به نظرم بهتر است برای این قسمت، از بخش خیالاتم استفاده کنم.
شاید آن پیرمرده باید الان اسلحهای از جیبش در بیارود و مغز آن پسر خودخواه را متلاشی کند. اما این ایده اصلا جذاب نیست! چون احتمالا بعد از آن باید کلی شخصیت دیگر مثل پلیس و مامور قطار و مادری که چادرش را روی سر دخترش کشیده تا این صحنه را نبیند، اضافه کنم. شاید هم او باید در این قسمت از داستان بدون هیچ دیالوگی ضامن بمب زیر لباسش را بکشد و کل قطار را منفجر کند تا در تاریخ ثبت شود و دیگر هیچ پسری در مترو گشاد نشیند. مشکل قبلی را حل میکرد، ولی حوصله جواب دادن به منتقدهایی که بعدا میگویند “این نویسنده خوبی نیست که داستان رو یهویی تموم کرده”، ندارم. به نظر من او باید یک کار متفاوت انجام بدهد. کاری که با آن دهن منتقدها را بسته نگه دارم. گوز! بهترین کار برای بستن دهن منتقدها و همینطور کاری که یک پیرمرد در این شرایط میتواند انجام دهد، گوزیدن است! اون میتواند به خاطر اعتراض به فشاری که به او وارد شده بگوزد تا آن پسر کلا از روی صندلی بلند شود و یا حداقل خودش را جمع کند. این ایده اصلا تخیلی نیست و در مترو همه از این کارها و البته از نوع بیصدایش انجام میدهند. اما در این شرایط بقیه باید چکار کنند؟ به پیرمرد بخندند؟ خب چطور باید صدای خنده مردم و بوی محیط را در داستان بیاورم که طبیعی باشد و حس آن لحظه را درست به خواننده منتقل کند؟ آنجا بود که با تمام وجود، نقص کاغذ را برای پیاده کردن ایدههایم حس کردم. در همین فکر بودم که ناگهان جرقهای در ذهنم زده شد. باید زودتر از اینها میفهمیدم! من اینکاره نیستم!