چند سال پیش در یکی از روستاهای بابل، نگاه مردی به کتاب روی میزش خیره مانده بود. تازه مدرکش را گرفته بود و برای شروع، در یک درمانگاه شبانهروزی کار میکرد. ساعت حدود یک بامداد بود و تنهاترین صدایی که سکوت آن شب زمستانی را به هم میزد، صدای ضعیف خروپف نگهبان بود که از طبقه پایین به گوش میرسید. خیلی خسته بود و به نظر نمیرسید به این زودی، کسی مزاحم دکتر شود. اما فکر لعنتی به او اجازه استراحت نمیداد. انگار از چیزی ناراضی بود. بعد از دقایق طولانی نگاه به کتاب، به خودش آمد و برای رهایی از فکر، با سیگاری روشن به داخل تراس رفت.
در ده دقیقهای که آنجا ایستاده بود، هیچ ماشینی از خیابان روبهرو رد نشد. همین باعث شده بود که آن سکوت مزخرف ادامه داشته باشد و تنها هیاهوی آن فکرهای لعنتی در ذهنش بماند. مدام با خود تکرار میکرد که این همه خودخواهی در جهان منصفانه نیست. هیچ چیز منصفانه نیست. حتی من هم منصفانه نیستم. این تکرارها فقط در فکرش بود و هیچکدام را به زبان نمیآورد. او ناگهان برای چند لحظه نفسش حبس ماند و انگار چیز مهمی فهمیده باشد. سیگاری که خیلی وقت بود در دستش خاموش شده بود را همانجا انداخت و بدون اینکه در تراس را ببندد، به داخل اتاق برگشت. کتاب را برداشت و با تمام قدرتی که داشت، از همان جا به بیرون پرتاب کرد! قلبش داشت تند تند میزد و هیچ اثری از آرام شدن در او دیده نمیشد. برگههای آن کتاب در میان آسمان و زمین معلق بودند و با نسیمی که میآمد، در هوا تکان میخوردند.
چند روز بعد که مسیرم از آن خیابان میگذشت، برگهای از آن کتاب به طور اتفاقی نصیب من شد که به نظر میرسید یکی از برگههای میانه آن کتاب بود:
شاید یک دلیل برای مقبول بودن انتخاب گروه این باشد که با اهداف اخلاقی و سیاسی که بین اکثر ما مشترک است کاملا هماهنگی دارد. ما در جایگاه یک فرد ممکن است خودخواهانه رفتار کنیم، اما در لحظات آرمانیتر کسانی را که به رفاه دیگران بیشتر اهمیت میدهند قرین افتخار و تحسینشان میکنیم. البته ممکن است در مورد گسترهی واژهی «دیگران» مثل هم فکر نکنیم. اغلب، ایثارگری درون گروه و خودخواهی بین گروهها با هم همراهند؛ و این میشود اساس اتحاد. در سطحی دیگر، کل ملت از فداکاری ایثارگرانهی ما بهرهمند میشود و از جوانان انتظار میرود که به عنوان فرد، از گذشتن جانشان برای افتخار کشور (کشور بهعنوان کل)، دریغ نکنند. به علاوه، آنان را تشویق میکنند کسانی را بکشند که چیزی دربارهشان نمیدانند، جز اینکه متعلق به ملت دیگری هستند. (عجیب اینکه جاذبهای که در زمان صلح افراد را وامیدارد با فداکاریهای کوچک تا حدی سطح زندگی را بالا ببرند، ظاهرا در زمان جنگ کارایی ندارد و جوانان در این وقت باید آمادهی جانفشانی باشند.) اخیرا واکنشهایی در مقابل نژادگرایی و میهنپرستی پیدا شده و تمایلی برای جایگزین کردن کل گونهی انسان به عنوان همنوع مطرح شده است. این گسترده کردن دامنهی اهداف ایثارگری موضوع جالبی است که باز به نظر میرسد همان مفهوم «صلاحگونه» در تکامل را در بر داشته باشد. آنهایی که از نظر سیاسی لیبرال هستند و معمولا سخنرانیهای بسیار پرحرارتی در مورد اخلاق گونه ایراد میکنند، حالا بیشتر از همه کسانی را سرزنش میکنند که دامنهی ایثارگری را تا آنجا بسط دادهاند که شامل گونههای دیگر شود. اگر من بگویم به جلوگیری از کشتار نهنگهای بزرگ بیشتر علاقهمندم تا به بهبود شرایط مسکن مردم، ممکن است بعضی دوستانم تعجب کنند. این احساس که اعضای گونهی خود من، در مقایسه با اعضای گونههای دیگر لایق ملاحظات اخلاقی خاصیاند، احساسی ریشهدار و قدیمی است. در غیر از زمان جنگ، کشتن آدم بدترین جنایت محسوب میشود. تنها چیزی که در فرهنگ ما بیشتر از آن منع شده، خوردن آدمهاست (حتی اگر مرده باشد). اما ما از خوردن اعضای گونههای دیگر لذت میبریم. بسیاری از ما از مجازاتهایی که
پشت صفحه:
قاضیها برای جنایات وحشتناک تعیین میکنند به لرزه میافتیم، ولی با کمال شوق شکار حیوانات نسبتا بیآزار را تایید میکنیم. در واقع، آنها را میکشیم تا تفریح کرده و سرگرم شده باشیم. جنین انسان، که بیشتر از یک جانور تکیاخته چیزی از دنیا حس نمیکند، از احترام و حمایت قانونی برخوردار است، خیلی بیشتر از حقی که به یک شامپانزهی بالغ داده میشود؛ گرجه آن شامپانزه هم حس دارد و فکر میکند. بر اساس شواهد عملی جدید شاید حتی قادر باشد صورتی از زبان انسانی را یاد بگیرد. چون آن جنین به گونهی ما تعلق دارد، درجا حقوق و امتیازاتی شامل حالش میشود. این را که بتوان اخلاق بهقول ریچارد رایدر «نوعدوست» را بهشکل منطقیتری از «نژادپرستی» ارائه کرد، من نمیدانم. فقط میدانم که چنین چیزی در زیستشناسی تکاملی بنیان درستی ندارد.
بههم ریختن اخلاقیات انسانی و بردن آن بالاتر از سطحی که در آن، از خودگذشتگی مطلوب است خانواده، ملت، نژاد، گونه، یا همهی موجودات زنده را میتوان مشابه با بههم ریختن معادل آن در زیستشناسی دانست که در آن، از خودگذشتگی قرار است با نظریهی تکامل مطابقت پیدا کند. حتی کسی که انتخاب گروه را قبول دارد از دیدن رفتار بد اعضای گروههای رقیب نسبت به یکدیگر تعجب نمیکند؛ به این ترتیب مانند اعضای یک اتحادیه یا سربازها، هنگام دستیابی به منابع محدود، آنها به اعضای گروه خود اولویت میدهند. اما آن وقت جا دارد از شخص طرفدار انتخاب گروه بپرسیم چگونه تعیین میکند کدام سطح از همه مهمتر است. اگر انتخاب بین گروههای درون یک گونه و بین گونهها صورت میگیرد، چرا این روند بین گروههای بزرگتر برقرار نباشد؟ گونهها با هم یک جنس را به وجود میآورند، جنسها با هم یک تیره و تیرهها با هم یک رده را تشکیل میدهند. شیر و آهو، هردو مثل ما در ردهی پستانداران هستند. آیا باید انتظار داشته باشیم شیرها به خاطر صلاح پستانداران از کشتن آهوها صرف نظر کنند؟ در جهت حفط و حمایت ردهی خود از انقراض، حتما میتوانند به جای آهو، پرنده یا خزنده شکار کنند. اما، آنگاه در نیاز به بقای کل شاخهی مهره داران چه باید گفت؟
پایین آن برگه با ماژیک قرمز، متنی نوشته شده بود که هنوز معنی آن را نفهمیدم.
اخلاق دقیقا باید به صلاح کدوم دسته از جانداران باشه؟ من؟ ما؟ همه؟ سگها؟ مگسها؟ باکتریها؟ تکسلولیها؟ کی حق زندگی داره و کی نداره؟ فاک فاک فاک فاک…
به جز این برگه، برگههای دیگری هم در کف خیابان ریخته بود که در بعضی از آنها نوشتههای با ماژیک قرمز جلب توجه میکرد. سکوت همیشگی آن خیابان و برگههای رها شده روی زمین و بنر تسلیت مرگ آن دکتر روی دیوار آن درمانگاه، صحنه جالبی را ایجاد کرده بود، اما اینها برایم مهم نبود. هدف من از زندگی چیز دیگری بود و نمیخواستم وارد خلقیات یک دکتر دیوانه شوم. شاید هم نمیتوانستم. به هرحال فقط برای لحظاتی آنجا ایستادم و فاتحهای برای روح آن مرحوم خواندم و دیگر هرگز از آن خیابان رد نشدم.