داشتم به شخصی به نام هومن فکر میکردم. او در تخیل من زندگی میکرد و انسان بسیار از خودگذشتهای بود. حدود سی سال سن داشت و همیشه تا جایی که میتوانست به همه کمک میکرد.
در یکی از روزهای تابستان که اتفاقا تولد دختر هومن بود، او با کادویی که برایش خریده بود داشت از سر کار به خانه برمیگشت؛ اما در نزدیکی خانه یک گربه خیابانی را در حالی میبیند که پایش زیر چرخ یک ماشین گیر کرده و به نظر میرسید خیلی گرسنه است. آن گربه بیچاره، آنقدر که آنجا مانده بود، از حال رفته بود و چون کسی به دادش نرسیده بود، پایش عفونت کرده بود. او اولین چیزی که به ذهنش رسید، نجات جان گربه بود. از طرفی دیگر او نمیخواست با دیر رفتنش دخترش را ناراحت کند. انتخاب بین ناراحتی دخترش و نجات آن گربه از مرگ احتمالی، برایش خیلی سخت بود. به طوری که اگر هر یک از آن دو کار را انجام میداد، کسی را ناراحت کرده بود. با بیتوجهی به گربه خودش را، و با دیر رسیدن به خانه دخترش را ناراحت میکرد.
اما او در نهایت تصمیم خود را گرفت و سعی کرد برای دخترش بهانهای جور کند. از نظر او نجات آن گربه مهمتر از تولد دخترش بود و با دیر رسیدنش به مراسم تولد حداقل کسی آسیب نمیدید. برای همین، گربه را از زیر چرخ بیرون آورد و به سمت یک کلینیک دامپزشکی حرکت کرد. در طول مسیر همه به او و گربهای که به روی جعبه کادوی دخترش گذاشته بود نگاه میکردند، اما برای او فقط نجات جان آن گربه مهم بود. از طرفی هر چند دقیقه به ساعت نگاه میکرد و استرسش زیاد میشد، ولی نجات جان گربه باعث شده بود که او ذهنش آرام بگیرد. به هر حال در نظر او درمان عفونت پای گربه و نجات جانش کار درستی بود. حدود یک ساعت بعد او به کلینیک رسید و از منشی آنجا خواست تا به سرعت دکتر را صدا کند تا گربه را درمان کند. او هم همین کار را کرد. در مدتی که دکتر داشت زخم گربه را پانسمان میکرد، مشتریهای دیگر که گربهها و سگهای خانگی گرانقیمت خود را برای تزریق واکسن به آنجا آورده بودند و پز قیمت حیواناتشان را به هم میدادند، با نگاهی همراه با تمسخر به چهره نگران او خیره شده بوند. دکتر گربه را روی تخت گذاشته بود و بعد از پانسمان کردن پایش، یک آمپول آنتیبیوتیک تزریق کرد تا عفونت زخم هم درمان شود. میشد گفت که جان گربه را نجات داده بود. این گربه صاحبی نداشت و هومن تمام خرج پانسمان و تزریق را از جیب خودش به منشی آنجا پرداخت کرد.
هومن مرد خوبی بود، اما به نظر من چیزی این وسط درست نبود. سعی کردم خودم هم وارد فکرم شوم و گپی با او بزنم. در نهایت جلوی در خروجی کلینیک در حالی که تقریبا نیمی از جشن تولد دخترش گذشته بود، با او مکالمهای را انجام دادم.
- من: چرا جون گربه رو نجات دادی؟
- هومن: پس چیکار باید میکردم؟
- من: میذاشتی بمیره. بهش اهمیت نمیدادی!
- هومن: واقعا از ته دلت داری اینو میگی؟ یه نگاه تو چشم این گربه معصوم کن. واقعا جونش واست اهمیتی نداره؟!
- من: نه به اندازه کار خودم! تو خودت کار داشتی! امروز تولد بچهات بود!
- هومن: من جون یه حیوون رو نجات دادم! بچه من اگه بفهمه من واسه چی دیر کردم، حتما بهم حق میده!
- من: ممکنه یه گربه دیگه هم همین شرایط رو داشته باشه. چرا شغلت رو تغییر نمیدی و دنبال گربههای معیوب توی خیابون نمیگردی؟
- هومن: من خودم رو مسئول جون اون گربه توی اون لحظه میدونستم. گربههای دیگه شاید سر راه یه آدم دیگه قرار بگیرن، اما این گربه، درست مثل خودم دوست داره زندگی کنه. من نباید حق زندگی رو ازش میگرفتم.
- من: تو حیوونی؟
- هومن: (عصبانی شد) معلومه که نه!
- من: پس مساله نجات جون کل موجودای زندس، نه همنوعای خودت. درست میگم؟
- هومن: درسته! امیدوارم شعور درکش رو داشته باشی! ما بعنوان انسان نسبت به همه موجودات زنده اطرافمون شامل دوستان و خانواده و حتی حیوانات مسئولیم.
- من: سوسک.
- هومن: چی؟
- من: سوسک. چرا سوسکها برات مهم نیستن؟ یا چرا شبها که میخوابی حشرهکش میزنی؟ مگه سوسکها موجود زنده نیستن؟
- هومن: مغلطه نکن. اونها حشرات موذیان.
- من: یعنی چی موذی؟ اونها هم دارن زندگیشون رو میکنن برای خودشون. بنظرت کشتن اونها خودخواهی نیست؟
- هومن: ببین اونها همونطور که بهت گفتم موذیان. اونها بخاطر اینکه وارد محیط زندگیمون شدن و اونجا رو آلوده میکنن و اعصاب ما رو خرد میکنن، سعی میکنیم از بین ببریمشون.
- من: پس هر موجودی باعث آلوده شدن محیط و خرد شدن اعصاب ما میشه باید بمیره. اگه من همین حس تو به سوسک رو به گربه داشتهباشم و دوست نداشته باشم گربه نزدیک خونم باشه، حق دارم بکشمش؟
- هومن: اونها فرق دارن. سوسکها مثل گربه ادراک ندارن. گربهها دارای درک کاملی از محیط هستن و درد رو حس میکنن. کشتن اونها کار انسانیای نیست.
- من: شاید این نوع خاص از درد که تو و گربه درکش میکنین رو درک نکنن، اما اونها هم داشتن زندگی میکردن و قطعا خوششون نمیاد کسی از بین ببرتشون! مشکلت اینه که نمیتونی بدون احساسات به این موضوع نگاه کنی. تو حتی میدونی که شام تولد دخترت چلوکبابه! همون چیزی که از کشتهشدن و کباب شدن گوشت گوسفند درست میشه. اما دلت نمیخواد به اون فکر کنی. حتی اون سالادی هم کنار غذا هست از گیاهی تشکیل شده که از ریشه جدا شده و زندگیش تموم شده.
- هومن: مغلطه نکن. اصلا تو چرا سوسکها انقدر واست مهمن؟ با هر منطقی بهش نگاه کنی، مسأله جون گربه از جون یه مشت پشه و سوسک موذی با اهمیتتره!
- من: من با منطق “اهمیت جون موجودات زنده” بهش نگاه میکنم.
هومن برای چند لحظه سکوت کرد و همینطور به من خیره ماند. سعی داشت به من بفهماند که سوسک با گربه خیلی فرق میکند، اما به نظر نمیرسید موفق به توجیه کردن من شود. او اصلا دوست نداشت کارش بیارزش جلوه کند. ناگهان یقه من را گرفت و من را به سمت عقب هول داد و گفت “همین امثال تو باعث از بین رفتن این گربههای بیگناه میشن”، که هر چه فکر کردم ارتباط خودم را با مرگ گربههای خیابانی متوجه نشدم. دعوایمان داشت کمکم بالا میگرفت که ناگهان خانم نصیری، مسئول بخش ما آژیر خطر را به خاطر فریادهای من کشید تا خدایی نکرده به همنوعهایم در تیمارستان آسیب نرسانم.