ساعت هفت صبح بود و من در مترو نشسته بودم و داشتم به نوشتن فکر میکردم. موضوع فکرم درباره طراحی کاراکتر داستانها بود. همینطور فکر میکردم و کتابهای مختلف و کاراکترهای درونشان را مرور میکردم. نویسندهها واقعا چطور میتوانند ایده داستانهایشان را پیدا کنند؟ حالا پیدا کردن هیچ، چطور آن شخصیتها را در داستان جریان میدهند و اتفاقات مختلف را به روی کاغذ میآورند؟ همینطور داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ناگهان این ایده به ذهنم آمد. فکر کردم که قهرمان داستان نویسندهها یکی از دوستهای نزدیکشان بوده و کتاب را به نقل از خود او نوشتند. اما نه. پس آنهایی که آخر داستان قهرمانش میمیرد چطور؟ آدم مرده که داستان تعریف نمیکند! یا مثلا کتابهایی که داستانشان در آینده رخ داده! شک ندارم که جواب همه این سوالهایم، تخیل بود؛ اما باز هم کار من را راه نمیانداخت. من هم خیلی تخیل میکردم، اما هیچوقت نتوانسته بودم یک شخصیت جذاب را در ذهنم بسازم.
ادامه مطلبساعت هفت عصر در میدان انقلاب بودم و حس عجیبی داشتم. آن روز ساعت آخر کارم را مرخصی گرفته بودم تا به امتحان دانشگاه برسم و بعد از اینکه از دانشگاه بیرون آمدم، بدون مقصد داشتم در انقلاب پرسه میزدم. هوا خیلی خوب و خنک بود، اما گند زدن من برای بار پنجم در امتحان ریاضی حال من را خراب کرده بود. اصلا دلم نمیخواست برای بار ششم ترم بعد در جلسههای تهوعآور ریاضی شرکت کنم. احساس میکردم تمام خستگی مردم این شهر در من جمع شده. انگار که این امتحان ریاضی هر بار من را بازجویی میکند و من با اولین چک همهچیز را لو میدهم.
ادامه مطلب