پشت در اتاق عمل منتظر دکتر بودم. چند ساعتی میگذشت و هنوز خبری نشده بود. از آن موقعی که مریم را به اتاق عمل برده بودند، افراد زیادی از پرسنل بیمارستان به اتاق عمل رفتند و از آنجا بیرون آمدند، ولی هیچکدام جوابی به من نمیدادند. شنیده بودم که عمل قلب خیلی ریسک زیادی دارد و اگر دکترها کمکاری کنند، احتمال زنده ماندن بیمار خیلی پایین میآید؛ به خاطر همین تمام تلاشم را کرده بودم تا مریم را به این بیمارستان خصوصی در بهترین قسمت شهر بیاورند تا کمی دلم آرام بگیرد. دکتر هنوز بیرون نیامده بود.
ادامه مطلبدر زمستان آن سال زامبیها به شهر رسیده بودند. هر سمتی را که نگاه میکردی لکههای خون بود و جنازههایی که تمام خونشان مکیده شده بود. اگر یک زامبی به سمت تو حملهور میشد و کوچکترین تماسی با بدنت پیدا میکرد، یا آنقدر ضعیف بودی که در همان حالت میماندی و او تمام خونت را میمکید و یا میتوانستی فرار کنی؛ که در آن حالت تو هم یک زامبی میشدی. برای انسان ماندن، نباید به هیچ زامبیای نزدیک میشدی؛ حتی اگر روزی آن زامبی بهترین دوستت بود.
ادامه مطلبهوا به شدت سرد بود. با اورکتی بلند و عینکی تهاستکانی با شیشه غبار گرفته، دستهایش را از پشت به هم حلقه کرده بود و مدام در طول اتاق قدم میزد. فضای اتاق را مه گرفته بود و تا چندین متر آنطرفتر بوی سیگار به مشام میرسید. مدام داشت چیزهایی را با خودش تکرار میکرد و سرش را تکان میداد. اتاق کوچکش پر بود از دستنوشتههای مچاله شده. او ناگهان ایستاد و نگاهی به شیشه شکسته قاب عکس زمان دانشگاه و مشت خونی خودش انداخت. انگار فکری به ذهنش رسیده بود. سیگارش را نصفه خاموش کرد و از آنجا خارج شد.
ادامه مطلبساعت 3 نیمهشب بود و بهراد و فرنوش در یک اتاق بدون پنجره در وسط جنگل گیر کرده بودند. بر روی در اتاق یک قفل رمزدار نصب شده بود و در داخل آن فقط یک مهتابی نیمه سوخته بود و یک لپتاپ خاموش و یک بمب ساعتی! ثانیهشمار روی بمب، عدد 01:43 را نشان میداد و هر ثانیه عددش کمتر میشد. فرنوش واقعا از اتفاقی که قرار بود بعد از به پایان رسیدن آن بیافتد وحشت داشت و بهراد از همان ابتدا که آنجا گیر کره بودند، به سیمهای بمب خیره شده بود و فکر میکرد که چگونه میتواند از آن بمب خلاص شود. فکرهای بینتیجه بهراد هیچ فایدهای نداشت و اگر از آن چهارتا، سیم اشتباهی را قطع میکرد هر جفتشان باید با زندگی خداحافظی میکردند. ناگهان توجه بهراد، به مانیتور لپتاپ جلب شد. آن روشن شده بود و عکس بکگراند آن با نوشتههای قرمز، جلب توجه میکرد.
ادامه مطلبداشتم به شخصی به نام هومن فکر میکردم. او در تخیل من زندگی میکرد و انسان بسیار از خودگذشتهای بود. حدود سی سال سن داشت و همیشه تا جایی که میتوانست به همه کمک میکرد.
ادامه مطلب