ساختمان ده طبقه ما آتش گرفته بود. طبقه اول به خاطر بازیگوشی نگار، دختربچه خردسالی که در خانه مانده بود و شیر گاز را باز گذاشته بود، آتش گرفته بود. شعلههای آتش به قدری زیاد بود که کل راهروها را دود گرفته بود و آتش داشت به بالا سرایت میکرد. نگار در خانه گیر افتاده بود. صدای جیغ و داد همسایهها از همه جا شنیده میشد و همهشان داشتند به سمت در خروجی هجوم میبردند. کسی به فکر وسایل خانهاش یا فایلهای روی لپتاپش یا چیزهایی از این قبیل نبود، در این شرایط فقط نجات جان بود که ارزش داشت. همه فقط داشتند میدویدند، حتی پیرزنها. کسی به فکر نگار نبود.
من اینجا در طبقه پنجم در خانه خودم نشسته بودم. بوی دود از اینجا هم حس میشد و هر چه که میگذشت، بیشتر هم میشد. هر لحظه ممکن بود شعلههای آتش سر برسند و راه خروج از خانه را مسدود کنند. از چشمی در، راهرو را نگاه کردم. با اینکه همه جا را دود گرفته بود، اما باز هم چیزهایی قابل تشخیص بود. همه همسایهها داشتند میدویدند. آنها در این شرایط به چه چیزی فکر میکنند؟ چرا جیغ میکشند؟
اولین چیزی که به ذهن هر کسی میرسد، “به خاطر نجات جانشان”. تقریبا هر موجود زندهای که احساس خطر کند، کاری برای حفظ جانش انجام میدهد. اما موجودات پیشرفتهای مثل انسان، گاهی کمی متفاوتتر رفتار میکنند. بعضی مادرها بیشتر از اینکه به فکر جان خودشان باشند، به فکر نجات جان فرزندشان هستند. آتشنشانها حاضرند جان خود را به خاطر یک حیوان به خطر بیاندازند. آیا جان برای آنها ارزشی ندارد؟ یا چیز دیگری این وسط هست که ارزشش از نجات جان هم بیشتر است؟ در همین فکر بودم که ناگهان صدای یک جرقه و انفجار شدید شنیده شد. انگار برق ساختمان اتصالی کرده بود و همین باعث پیشرفت آتشسوزی شده بود. داشتم آتش را پشت گوشم حس میکردم.
سریع از خانه خارج شدم. آسانسورها خراب شده بودند و راهپلهها پر از دود و هیاهو شده بود. همه همدیگر را هول میدادند که زودتر پایین برسند. اینها همانهایی بودند که در روزهای عادی سال دوست و رفیق و همسایه همدیگر بودند. یأس تمام وجودم را فرا گرفته بود و امیدی به نجات از این آتشسوزی را نداشتم. در آن بین، سعی کردم به رفتار بقیه فکر کنم. کسانی که بقیه را کنار میزنند تا زنده بمانند و کسانی که جان خودشان را فدا میکنند تا کس دیگری را نجات دهند، چه فرقی با هم دارند؟
دسته اول: در میان فشار جمعیت به طبقه چهارم رسیدیم. هر لحظه داشتیم به آتش نزدیکتر میشدیم. شرایط سختی بود. پسر بیست ساله همسایه داشت در راهپله میدوید. او با مادرش همسایه کناری ما بوند، اما مادرش حالا گوشه پاگرد طبقه افتاده بود و نفسنفس میزند. او به فکر جان مادرش نبود، فقط میدوید. این دسته آدمها به فکر خودشانند، به فکر نجات جانشان. فقط میخواهند زنده بمانند و از این مخمصه رها شوند. آنها اصلا برایشان مهم نیست که جان کس دیگری را نجات دهند، حتی جان مادری که او را بزرگ کرده بود. آنها در این شرایط خانواده و نزدیکترین افراد به خودشان را فراموش میکنند و فقط میدوند. او داشت میدوید که زنده بماند. از نظر من او یک احمق خودخواه بود.
دسته دوم: در طبقه سوم هجوم جمعیت باعث شکسته شدن نرده راهپله شد و عدهای از جمله پیرمرد همسایه بالایی به پایین پرتاب شدند. داشتم آتش را میدیدم. هر لحظه گرما و دود داشت نزدیکتر میشد. پیرمرد همسایه بالایی چندین سال پیش در دبیرستان معلم دینی ما بود. او همیشه از بهشت میگفت. همیشه میگفت که سعی کنید هر کاری را برای رضای خدا انجام دهید، در این صورت او حتما برای شما جبران میکند. امروز او داشت به یک پسر معلول که هیچ نسبتی با او نداشت کمک میکرد که همین شکسته شدن نرده باعث شده بود هر دو به پایین پرتاب شوند. از لای جمعیت به چشمهای جنازه او خیره شدم. چهره بشاش او، آرامش خاصی داشت. آرامشی از جنس بهشت. احتمالا قبل از مرگش داشت به بهشت فکر میکرد. اگر وعده بهشت و داستان رضایت خدا وجود نداشت، باز هم او به کسی کمک میکرد؟ نه، تقریبا مطمئن بودم. به نظرم او هم یک احمق خودخواه بود.
دسته سوم: دیگر امکان پایینتر رفتن نبود. شعلههای آتش به پایین پای ما رسیده بود و دیگر نمیشد از پلههای طبقه سوم به پایین عبور کرد. مادری را دیدم که سعی داشت فرزند کوچکش را با چادری که روی آن کشیده بود از آتش رد کند. تصویری به شدت متأثرکننده برای منی که همین چند لحظه پیش رفتار پسر با مادر دیگری را به شکل متفاوت دیده بودم. واقعا چه چیزی با این کار به او میرسید؟ او مطمئن بود که تمام بدنش خواهد سوخت، اما باز هم داشت جان بچهاش را نجات میداد. حتما جان فرزندش ارزشی بیشتر از مسائل دیگر زندگی او، برای او داشت. اما حسی که ما به یک چیزی داریم، یک چیز شخصی است. ارزشی که به مسائل میگذاریم همه در ذهن خود ما صورت میگیرد. او به خاطر این داشت به فرزند کوچکش کمک میکرد، چون در ذهنش نجات جان او مهم بود. اما اگر او این کار را نمیکرد و جان خودش را نجات میداد، قانون طبیعت به مشکل میخورد؟ در آن لحظه، جان آن کودک فقط برای او مهم بود. اگر او فرزندش را رها میکرد، باعث مرگش میشد و یک عمر عذاب وجدان برای خودش میماند. او نمیخواست که یک مادر افسرده سالم و با فرزندی مرده باشد. او تصمیم گرفته بود که از عذاب وجدان خلاص شود. در عمل، او فقط به فکر آرام کردن ذهن خودش بود. کمی سختگیرانه، اما او هم از نظرم احمق خودخواه بود.
اعصابم به هم ریخته بود و جان من و همه اعضای ساختمان رو به آخر بود. همه دوست داشتند کسی از جایی سر برسد و به دادشان برسد. صدای فروریختن دیوارها شنیده میشد و مرگ ما حتمی بود. ناگهان چشمم به پنجره راهپله افتاد. اگر آنجا میماندم و مثل بقیه منتظر میماندم و فریاد میزدم، حتما میمردم. رفتم به سمت پنجره و بیرون را نگاه کردم. ارتفاع زیاد به نظر میرسید، اما تنهاترین راه نجات بود. باید یک کاری میکردم. تنهاترین چیزی که به ذهنم رسید، پایین پریدن بود. لحظات سختی برایم بود. برای لحظهای چشمهایم را بستم و به هیچ چیز فکر نکردم. میل غریضیام من را به این وا میداشت که زنده بمانم. عرق از پیشانیام میچکید. پنجره را باز کردم و با چند نفس عمیق به پایین خیره شدم. تصمیم خودم را گرفته بودم. پایم را روی لبه آن گذاشتم و از آنجا پریدم. زمانی که در هوا بودم، خیلی برایم طول کشید. تا وقتی هنوز چشمهایم بسته بود، خودم را مرده فرض میکردم، اما متوجه شدم لباسم به نردههای پنجره طبقه اول گیر کرده. آنجا منشا آتشسوزی ساختمان بود. پهلویم به شدت داشت میسوخت و پایم زخمی شده بود. با زمین فاصله زیادی نداشتم، ولی خیلی سخت میتوانستم خودم را تکان بدهم. حرارت داشت تمام بدنم را میسوزاند. صدای جیغی از داخل خانه طبقه اول میشنیدم. نگار آنجا گیر کرده بود فقط جیغ میکشید. به چشمهایش خیره شدم. با نگاهش داشت التماس میکرد که به کمکش بروم. نمیخواستم مثل بقیه یک احمق خودخواه باشم. در همان حال نگاهش کردم. واقعا ترسیده بود. او داشت زندهزنده در آتش میسوخت. فقط نگاهش کردم. آتش را جلوی صورتم میدیدم. هیچ کاری نمیکردم و به آتش خیره شده بودم. در ذهنم همیشه خودم را متفاوت از احمقهای خودخواه دور و برم میدیدم، اما حالا خودم دقیقا یکی از آنها بودم. نگاهم را به چشمان نگار دوخته بودم و منتظر سوختن او و خودم شدم. احمق خودخواه.