ژن خودخواه

امیر مومنیان
سه‌شنبه، 11 اسفند 94
داستان
ژن خودخواه باکتری

چند سال پیش در یکی از روستاهای بابل، نگاه مردی به کتاب روی میزش خیره مانده بود. تازه مدرکش را گرفته بود و برای شروع، در یک درمانگاه شبانه‌روزی کار می‌کرد. ساعت حدود یک بامداد بود و تنهاترین صدایی که سکوت آن شب زمستانی را به هم میزد، صدای ضعیف خروپف نگهبان بود که از طبقه پایین به گوش می‌رسید. خیلی خسته بود و به نظر نمی‌رسید به این زودی، کسی مزاحم دکتر شود. اما فکر لعنتی به او اجازه استراحت نمی‌داد. انگار از چیزی ناراضی بود. بعد از دقایق طولانی نگاه به کتاب، به خودش آمد و برای رهایی از فکر، با سیگاری روشن به داخل تراس رفت.

ادامه مطلب

آخر هفته

امیر مومنیان
چهارشنبه، 23 دی 94
داستان
آخر هفته کامبیز شرکت

در سه‌شنبه آخر ماه شهریور سال 1389، در حالی که جواب آزمایش خونم را در دستم گرفته بودم داشتم با دکتر جر و بحث می‌کردم. دکترم از نتیجه آزمایش تشخیص داده بود که من دیابت دارم و به خاطرش باید از این به بعد انسولین تزریق کنم و برای مدتی هم در بیمارستان بستری باشم، اما من می‌گفتم که جواب آزمایش اشتباه است. دکتر مدام داشت تکرار می‌کرد که دیابت بیماری خطرناکی است و اگر این کار را نکنم و مقدار انسولین من مشخص نشود، ممکن است اتفاق‌های ناگواری برای من بیافتد، اما این برای من قابل قبول نبود. من مطمئن بودم که من هیچ مشکلی ندارم و جواب آزمایش اشتباه است. دکتر این را قبول نمی‌کرد. اصلا ایده چک‌آپ همه کارمندان توسط شرکت از همان اول هم مسخره بود. حیف که مجبور به انجام این آزمایش بودم و این جزو قوانین بخش جدیدمان در شرکت بود. دکتر می‌گفت دیابت بیماری بسیار خطرناکی است، و اگر کنترل نشود، ممکن است باعث مرگ بشود، اما این‌ها ذره‌ای روی من اثر نداشت و فقط اعصاب من را به هم می‌ریخت. در بین توضیحات او راجع به خطرات دیابت با صدایی بلندتر گفتم: «بس کن دکتر! من سالمم! من نیازی به تو ندارم!» و این حرفم دکتر را ساکت کرد. دکتر داشت مستقیم در چشم‌های من نگاه می‌کرد و برای چند لحظه جفتمان هیچ حرفی نزدیم. دکتر عینکش را از روی چشمش برداشت و با صدایی آرام گفت: «بهتر بود خودت همکاری کنی.» که درست منظورش را متوجه نشدم. هنوز اعصابم خرد بود. بدون خداحافظی کیف و دفترچه بیمه‌ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم و مستقیم به سمت در خروج بیمارستان حرکت کردم. در حیاط بیمارستان، پاکت سیگارم را از جیبم برداشتم و یک نخ از آن را بیرون آوردم و گوشه لبم گذاشتم و آن را آتش زدم. از اینکه با دکتر بد صحبت کرده بودم، احساس گناه می‌کردم، اما ظاهرا چاره‌ای جز این کار نداشتم.

ادامه مطلب

احمق خودخواه

امیر مومنیان
یک‌شنبه، 01 آذر 94
داستان
خودخواه بهشت فکر

ساختمان ده طبقه ما آتش گرفته بود. طبقه اول به خاطر بازی‌گوشی نگار، دختربچه خردسالی که در خانه مانده بود و شیر گاز را باز گذاشته بود، آتش گرفته بود. شعله‌های آتش به قدری زیاد بود که کل راهروها را دود گرفته بود و آتش داشت به بالا سرایت می‌کرد. نگار در خانه گیر افتاده بود. صدای جیغ و داد همسایه‌ها از همه جا شنیده می‌شد و همه‌شان داشتند به سمت در خروجی هجوم می‌بردند. کسی به فکر وسایل خانه‌اش یا فایل‌های روی لپتاپش یا چیزهایی از این قبیل نبود، در این شرایط فقط نجات جان بود که ارزش داشت. همه فقط داشتند می‌دویدند، حتی پیرزن‌ها. کسی به فکر نگار نبود.

ادامه مطلب

1984

امیر مومنیان
پنج‌شنبه، 28 آبان 94
داستان
جرج فکر بار ویسکی

من صاحب یک بار (مشروب فروشی) کوچک در یکی از شهرهای کوچک آمریکا هستم. به جز شب‌های عید و مراسم‌های خاص که کمی اینجا شلوغ می‌شود، تعداد مشتری‌های دائم اینجا زیاد نیست و من همه آنها را می‌شناسم. آن روز، یکی از خلوت‌ترین روزهای اینجا بود. ساعت نه شب یک دوشنبه دلگیر بود و من در بار تنها نشسته بودم. حوصله‌ام داشت سر می‌رفت. هوای بیرون بارانی و به شدت سرد بود و همه مردم شهر هم در کنج خانه‌شان کز کرده بودند. جدولی برداشتم که خودم را با آن سرگرم کنم که ناگهان شخصی با عجله در بار را باز کرد و سکوت بار را شکست. آب داشت از سر و رویش می‌چکید و نفس‌نفس می‌زد. بدون اینکه چیزی بگوید، کلاه و بارانی خود را از تن درآورد و همانجا کنار در آویزان کرد و با یک خوش‌وبش سرد، جلو آمد و پشت پیش‌خوان نشست و سفارش ویسکی داد.

ادامه مطلب

مترو

امیر مومنیان
سه‌شنبه، 26 آبان 94
داستان
مترو ناکازاکی گوز

در یکی از روزهای گرم آن سال و در ساعت هفت و نیم صبح، جیم وارد مترو شد. او که آن روز دیر از خواب بلند شده بود، نمی‌خواست وقت را تلف کند و از این دیرتر به محل کارش برسد، پس کارهای غیرضروری مانند خوردن صبحانه و زدن مسواک و ریش‌هایش را به بعد موکول کرد. او چهره‌ای حق‌به‌جانب داشت و هیکلی درشت، از این جهت همیشه می‌‌توانست یک صندلی خالی برای نشستن گیر بی‌آورد؛ اما آن روز قطار شلوغ‌تر از همیشه بود و هر چه که بیشتر می‌گذشت شلوغ‌تر می‌شد. بوی تهوع‌آوری در مترو پیچیده بود.

ادامه مطلب