در طول تاریخ، همواره بشر سعی داشته تا دانستههای خود را بهبود ببخشد. دانشمندان همیشه یافتههای خود را به عنوان نظریه اعلام میکنند و پس از بحث و جدل بین سایر اندیشمندان، معمولا به یک ثابت علمی دست پیدا میکنند. این ثابت علمی همیشه تا زمان پیدا شدن یک نظریه مخالف جدید، بین دانشمندان پذیرفته باقی میماند. یکی از این مسائل پر تنش، نظریه تکامل
بود. از پیامبران الهی گرفته تا محققان زیستشناسی و زمینشناسی همواره در بهبود این نظریه شرکت داشتهاند. عده موافق آن، عده مخالف آن و عدهای هم سعی در روشنکردن بخشهای نامعلوم آن داشتهاند. اما در نهایت این داروین
بود که نمونه نسبتا کاملی از آن ارائه داد و تقریبا همه آنها بر سر آن به تفاهم رسیدند و آن را به عنوان یک ثابت علمی پذیرفتند.
در کافه نشسته بود و داشت فنجان چای را در دستش میگرداند. اوایل ماه تیر بود و گرمای هوا نسبت به بهار خیلی بیشتر شده بود و به همین خاطر، تحملش سختتر از حالت عادی بود. به جز او و دو نفر دیگر که مشغول بگو بخند بودند، کسی در آن کافه نبود. در آن کافه گرم، فقط یک پنکه سقفی وجود داشت که به کندی در حال چرخیدن بود. با پرههای رنگ و رو رفتهاش نه تنها شرایط را تغییر نمیداد، بلکه صدایش برای کسی که قصد تمرکز داشت بیشتر اعصابخردکن بود. صدای ضعیف آهنگی ملایم با خرخر فراوان از بلندگوهای کافه به گوش میرسید. او همچنان به فنجانش خیره شده بود. نه توجهی به گرما داشت و نه به صداها عکسالعمل نشان میداد.
ادامه مطلببه جز مطلب آخرم به اسم وب اپلیکیشن که خشت اون رو هم خیلی وقت پیش گذاشته بودم، آخرین مطلب من برمیگرده به یک سال پیش. یکی از دلایلی که نمینوشتم، این بود که دیگه فرصت قبل رو ندارم. داستان نوشتن علاوهبر دانش، حوصله میخواد. حوصله ساخت کاراکترها و سرهم کردن یه سری جریان بین اونها. از طرفی شاید کلی مطلب روزمره به ذهنم میاومد که خب، جایی واسه نوشتنشون نداشتم. توی توییتر که جا نمیشن، فیسبوک که دیگه فیسبوک نیست و اینجا هم براشون مناسب نبود. همین موضوع باعث شده بود که دیگه نتهای گوشیم خیلی شلوغ بشن و حتی حوصله نگاهکردن بهشون هم نداشته باشم.
ادامه مطلبدستم رو زیر چونم گذاشته بودم و با چشمهایی که به زور باز نگهشون داشته بودم، به کنسول برازر خیره شده بودم. ایونتها همه به درستی از سرور به من میرسید، اما این سرویسورکر برازر انگار درست کار نمیکرد. بعضی ایونتها رو لایی میکشید و هیچ اتفاقی توی کلاینت رخ نمیداد. ایونتها مهم بودن. حتی یک ایونت هم سمت کلاینت نباید از دست میرفت. زمان به ما اجازه نمیداد که منتظر آپدیت بعدی برازر باشیم که این مشکل مسخره رو حل کنه. پروژه رو باید فردا تحویل میدادیم. داشتم به روز اولی که این پروژه رو قبول کرده بودیم فکر میکردم. من و سالار و سیامک، توی جلسهای که با شهرداری تهران داشتیم قبول کرده بودیم که این پروژه رو با تکنولوژی node برای سمت سرور و وباپلیکیشن برای سمت کلاینت انجام بدیم. وباپلیکیشن پیشنهاد من بود. سالار و سیامک هر دو تردید داشتند، اما من اصرار کردم و هر جور شده راضیشون کردم. ته دلم به قدرت روزافزون تکنولوژیهای جدید سمت وب باور داشتم. سالار قبل از اینکه رضایت خودش رو اعلام کنه، بهم گفت:
ادامه مطلببا یه کتاب قطور چند بار زد روی شونم. انقدر خوابم میاومد که اصلا توجهی بهش نکردم و ژاکتم رو کشیدم تا روی سرم، ولی دستبردار نبود. دوباره و این بار محکمتر زد روی شونم و کنترلم رو از دست دادم. با عصبانیت سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. یه مرد حدودا پنجاه ساله بود که با اخم داشت نگاهم میکرد. بهم گفت اگه نمیخوای کتاب بخونی باید فلنگ رو ببندی. سرم داشت سوت میکشید و خواب انقدر بهم فشار آورده بود که متوجه موقعیتم نشده بودم. من توی یه کتابخونه بودم. من چرا اونجا بودم؟ به اطرافم نگاه کردم و دیدم چند نفری که اونجا بودن همه دارن به من نگاه میکنن. همه چیز عجیب بود. من هیچ کدوم از آدمهای توی اون کتابخونه رو نمیشناختم. اون مرد این دفعه محکمتر از دفعه قبل زد روی شونم و بهم گفت که باید سریع اونجا رو ترک کنم. مثل یه آدمی که اختیارش دست خودش نیست، بلند شدم و به سمت در رفتم. من چرا اونجا بودم؟ اونجا کجا بود؟ همه چیز به طرز عجیبی برام مبهم بود و نمیتونستم بفهمم چه اتفاقی افتاده. نزدیک در بودم که دوباره صدام زد و گفت هی! وسایلت رو یادت رفت ببری! برگشتم و دیدم توی دستش یه کولهپشتی چرمی به سمت من گرفته. رفتم نزدیکتر و بهش نگاه کردم. یه کولهپشتی چرمی که پشتش یه استیکر اسم امیر چسبونده شده بود. اسم منم امیر بود. کیف رو به من داد و دوباره گفت حالا میتونی گورت رو گم کنی.
ادامه مطلب